سکوت

اینجا سکوت است...سکوت...سکوتی سنگین در دل تاریکی دهکده من است...سکوت جزیی از من است...سکوت جزیی از دل مردم خسته دهکده من است...سکوت آرامش ذهن مردم اینجا است...و ما به سکوت عادت کرده ایم...سکوتی پرمعنی و پر از حرف...سکوتی که بیشتر از حرف زدن معنی و منظور را میرساند...دوسش دارم...دهکده من...دهکده ای در گوشه ای از قلب من...دهکده سکوت

زندگی

http://up.iranblog.com/2/1250922947.jpg

 

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست

امتحان ریشه هاست

ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

زندگی چون پیچکیست

انتهایش میرسد پیش خــــدا...!

قدر همه چیزو دانستن

برای یافتن مروارید دریاها را جستجو مکن شاید در گریبان خودت باشد

قدر دستهایم را بیشتر دانستم و قدر چشمهایم را تازه فهمیدم چه شکوهی دارد

و معنی بوسه را حالآ فهمیدم و معنی لذت را دانستم

که قلم را در دستهایم بگیرم و چیزی درباره تو بنویسم

و با چشمانم این کلمات را نگاه میکنم و غرق تک تک کلمات میشوم

و حرف های دوستم را که در نامه بود را بوسه بزنم 

و دوستی  ما دو تا باعث شد تا معنی لذت را بفهمم

چه زیباست

چه زیباست به خاطره تو زیستن وبرای تو ماندن و به پای تو مردن
و به پای تو سوختن و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو و بدون تو

زیستن و برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن

ای کاش میدانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است

بدون تو و دور از دستهای مهربان تو و به دور از قلب حساست زندگی

چه تلخ و نا شکیباست

تقدیم به تو ای عزیز و مهربان که آفتاب مهرت در آسمان دلم هرگز غروب

نمیکند.تا وقتی شکوفه های مـریـم میهمان شبستان قلبم باشند امیـــد

جاری است

خستام

خسته ام از حرف سکوت

خسته ام از هر واژه که با تنهایی همرا ه است

می خواهم نقطه بگذارم در پایان همه این جملات

شاید باز نتوانم

اما من پر از فردایم

من مقلوب دیروز نخواهم شد

گوشه اتاق کز نخواهم نشست به امید خاطره

بار دیگر از نو آغاز خواهم کرد وصف تنهایی را

من پر از فردایم

در افق فردایم انتظار جایی ندارد

من به دنبال آسمان خواهم بود

به دنبال طلوع ها

به دنبال دری به سوی امید

 

نجوای با خدای خودم

خدایا براستی که تو مهربان ترین مهربانانی پس از گناهم بگذر که تو تنها بخشنده مهربانی خداوندا مرا ببخش که چشم بر حقیقتی بستم که برایم از روز روشن تر بود خدایا مرا ببخش که آنقدر مغرور و خودبین بودم می دانم جرم من این است که مرز بین عشق و دوست داشتن را نمی دانستم مرزی به فاصله یک قدم و یک نگاه و یا یک جمله خدایا مرا ببخش که جز شرمندگی چیزی ندارم حال باید چه کنم باید چه کنم تا از درگاهت بی جواب بر نگردم بار الهی جز تو که من کسی را ندارم که از او بخواهم مرا ببخشد خدایا مرا ببخش ندانسته و بی آنکه بخواهم کسی را از خود ناراحت می کنم

غروب

در راهی بی نور قدم می گذارم قدم هایی کوتاه نا مطمئن جلوی راهم افسانه هایی را می بینم که هر کدام رازی پشت خود پنهان کرده اند چهره ها و چشم هایی را می نگردم که دردی در دل خود نگاه داشته اند از روی جوی خیابان ها می پرم تا راهم یکنواخت نباشد ناگهان پایم پیچ می خورد تعادلم را از دست می دم اما می دانم نمی افتم دوباره پا در جاده می گذارم سرم را رو به آسمان می کنم تا آبی آسمان ستایش کنم دلم غمناک می شود چون باز ابری سایه اش روی خورشید گسترد و نگذاشت غروب را ببینم نا گهان ظلمت شکافت آذرخشی فرود آمد ، و مرا ترساند رگباری نشست بر شانه هایم از در همدلی اما کوتاه خواستم سایه را به دره رها کنم اما سکوت نگذاشت و من همچنان ...

در خانه

در خانه ی فقر تکیه گاهم عشق ست در کوی جنون رفیق راهم عشق ست در روز حساب اگر گناهم پرسند گویم بخدا قسم گناهم عشق ست

میدانم که

میدانم که پیدا کردن تو کار ساده ای نیست

 ولی باز دست از مبارزه ی زندگی بر نمی دارم

تا بگویم تو رامیخواهم بگویم که غیر از تو هیچ موجودی در جهان

 نمی تواند عشق من نسبت به تو را کم کند .

در راه عشق فقط استواری و صبوری و فداکاری هست که میتونه

 به آدم ها معنی عشق رو برسونه

پس همیشه سعی کنید با فداکاری و استقامت به سمت عشق خود برید

عاشقانه

 

 دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ... بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد... نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او 

  و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی... آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم، و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد، من بنده عشقم، بنده عاشقی...

کاش میدانستی

کاش میدانستی که درون قلبم خانه ای داری تو 

 که همیشه آنرا با شفق می شویم و با آن  

  میگویم که تویی مونس شبهای دلم  

کاش میدانستی باغ غمگین دلم بی تو تنها شده است و 

  گل غم به دلم وا شده است کاش میدانستی 

 که درون قلبم با تبشهای عشق هم صدا هستی تو

 کاش میدانستی که وجود تو و 

 گرمای صدایت به من خسته و آشفته حال زندگی       

 می بخشد کاش می دانستی کاش می دانستی.

قاصدک

 

قاصدک غم دارم،  
غم آوارگی و دربدری،
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند،
همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند
مادر من غم هاست،مهد و گهواره ی من ماتم هاست،
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست،
آسمان نگهم بارانیست
قاصدک غم دارم،غم به اندازه سنگینی عالم دارم،
غم من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست
قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی
و به تنهایی خود در هوس عیسایی،
و به عیسایی خود منتظر معجزه ای _غوغایی
قاصدک حال گریزش دارم،
می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،
پستی و مستی و بد مستی نیست
می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست
شاید آن نیز فقط یک رویاست

دنیا من

با توام ، با تو که یک عمر با منی ،

با توام ، با تو که همدم سکوت منی ،

با توام ، با تویی که ساعت ها رو در روی من می نشینی بی آنکه چیزی بگویی ،

و فقط به من لبخند می زنی !

با تو هستم ، با تویی که مرا یک دنیا می مانی ،

با تو هستم ، با تویی که یک رنگی ......... تنها یک رنگ !

ساده ساده !

با تو هستم ، تویی که هر شب با لبخند تو به خواب می روم ،

و با لبخند نگاه تو نیز بر می خیزم ،

با تو هستم ، با تویی که بی آنکه از من چیزی بخواهی ، سر تا به پا مال منی !

تویی که تنهایی !!!

فقط و فقط با منی !

مال منی !

تویی که جز تو هیچکس همدم من نیست !

تویی که تنها چند خط ساده ای !

آری با توام ...

تویی که دوستت دارم با تمام وجودم !!!

من گرفتار سکوتم

من گرفتار سکوتم لای درد عاشقانه حرفایی نگفته دارم تو دل صد تا ترانه واسه ی رهایی از غم میزنم به سیم آخر

 میدونم که خوب نمیشه زخمای کاری خنجر همیشه دارم میخندم به غم شکسته بالی شاید اینجوری خودم رو بزنم

 به بیخیالی اما من باور ندارم چهره ی روی نقابو اینه ی پر از دوروغو خنده های بی حسابو تو که رفتی دیگه اینجا

حنجره ام صدا نداره پر شده تو قلب دفتر غزلهای نیمه کاره میدونم دیگه چشاتو توی خوابم نمیبینم توی این بیابون

از تو یه سرابم نمیبینم همیشه دارم وقتی گریه می کنم تورا درمیان اشکهایم میبینم.ولی اشکهایم را پاک می کنم تا کسی تو را نبیند