عشق بلوچ داستان دگر بود

عشق بلوچ داستان دگر بود

من از دیم زاران خشک و تشنه

از سرزمین داسهای بیکار

از دستهای گره خورده نحیف

بر گرد زانوان نا امید

خیره به آسمان سترون بلوچستان

من از کویر لوت و برهوت پایکوبان

به مهمانی جنگل کاغذی تو آمده بودم !

بزرگان قبیله ام به وزن شب گیسوانم

به وزن  معصومیت و صبوری  گله آهوان چشمانم

مهریه ام را کاروان شتری از سکه های طلا بریدند

سکه های طلا را خط زدم

هم وزن نامه های عاشقانه ات وفا نوشتم

پشت به قبیله جدا افتادم از گله گنجشکان

پر پر زدم تا  باورم شد سراب و آب

هر دو از جنس بیابانند !؟

ای گجر ... ای صد پشت غریبه

وقتی سهم من ازبهار شکوفه گریستن است

هدیه ام را به من باز گردان

همان قلبی را

که روزگاری به کوری تنگ چشمان

چونان مهره ای نظر قربانی

هر روز بر گردنت می آویختم

قلبم را به من باز گردان

تا بدانی عشق بلوچ داستان دگر بود

و خشم بلوچ داستان دگر

« اثری از نسرین بهجتی»
نظرات 1 + ارسال نظر
کورش تمدن 14 بهمن 1389 ساعت 12:31 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
شعر قشنگی بود

ممنون از لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد