خداوندا

خداوندا ، خداوندا تو هم یکبار عاشق شو

 و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود

 تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم

 سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود

 که از درد من و راز درون من خبر گردی

 تو هم چون من به رسوایی میان ده سمر گردی

وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن

چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد

و بعداز آن در آغوش رقیبی مست و بی پروا

تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت مارا

خداوندا تو هرگز نامه معشوقه ای خواندی

که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم

ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست

بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم

و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک

و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک

خداوندا ، تو یک شب تیشه مردانگی بردار

و از ریشه بر افکن این درخت
عشق و مستی را

و خواهی دید با محو کلام دوستت دارم

تو خواهی داد بر باد فنا بنیاد هستی را

وز آن پس هر دلی را کردی از
عشق بتی دلشاد

به او درس وفا هم در کنار
عشق خواهی داد

از پشت پنجره شب

از پشت پنجره شب به تو می اندیشم

 

به توئی که چون ستاره ای در زندگیم درخشیدی

 

و به روحم جلا بخشیدی

 

به توئی که فصل تازه ای از بودن را در دفتر زندگی ام ورق زدی

 

و دریچه ای از صداقت و نجابت را بر من گشودی

 

به تو می اندیشم که لحظه لحظه هایم را با یادت رنگین ساختی

 

و نقش یادت را در قلبم جا دادی...

به تو می اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان!

تو بیا

تو بمان با من . تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو. به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از این موی بلند

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

من زیر باران نشسته ام

من زیر باران نشسته ام


و انتظار تو را می کشم


چتر روی سرم نیست


می خواهم قدم هایت را ، با تعداد قطره های باران شماره کنم


تو قبل از پایان باران میرسی یا باران قبل از آمدن تو به پایان می رسد؟!


مرا که ملالی نیست


حتی اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم


نه از بوی یاس باران خورده خسته می شوم


نه از خاکی که باران ، غبار را از آن ربوده است...


هر وقت چلچله برایت نغمه ی دلتنگی خواند


و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا


من تا آخرین فصل باران منتظرت می مانم...

واژه های ساده

وقتی می گویم دوستت دارم 

شاید تصور کنی تنها چند واژه ی ساده را در کنار هم گذاشته ام 

و جمله ای را بیان کرده ام

اما...این تنها یک جمله نیست !

دنیای لبریز از رویا های سبز و سرخ !

همین جمله کوتاه !

آری همین چند واژه خود کتابیست سر شار از معنا !

دوستت دارم یعنی بی حضور تو زندگی برایم بی معناست

بی تو دنیای من به سردی می گراید و چشمانم پراشک میگردد !

دوستت دارم یعنی قلب من منزلگاه توست 

و وجودم سرزمینی که تخت پادشاهی را تنها لایق تو می دانم

سالها رفت

سالها رفت و هنوز


یک نفر نیست بپرسد از من


که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟


صبح تا نیمه ی شب منتظری


همه جا می نگری


گاه با ماه سخن می گویی


گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی


راستی گمشده ات کیست؟


کجاست؟


صدفی در دریا است؟


نوری از روزنه فرداهاست


یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

خدا

وقتی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش

چی می شه که وقت نداشت به ما برکت بده

 چرا که دیروزها وقت نکردیم از او تشکر کنیم

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد

 چون امروز اطاعت اش نکردیم        

چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم

مطمئن باش حرفها هر چند تکراری باشد یکی هست که به آنها گوش می دهد

آن کسی نیست جز خدا