مظلوم عشم

مظلوم عشقم گرفتار یار

مثل پرنده هوادار یار

مثل یه سایه به همراه یار

بود و نبودم به دلخواه یار

هرچی که یار گفت دلم گفت بچشم

از گل و خار گفت دلم گفت بچشم

هرجا که یار بود دلم گفت برو

با گل و خار بود دلم گفت برو

رو شد دل من به افسون یار

فکر دل من پریشون یار

گوشه چشمام فقط جای یار

کار دو چشمام تماشای یار

یار اگه جانانه خریدار شد

دل گل سرخ توی بازار شد

آی گل سرخ دل من خار شد

هرچی شد از دست همین یار شد

کاش می شد

کاش می شد سرزمین عشق را

در میان گامها تقسیم کرد

کاش می شد با نگاه شاپرک

عشق را بر اسمان تفهیم کرد

کاش می شد با دو چشم عاطفه

قلب سرد اسمان را ناز کرد

کاش می شد با پری از برگ یاس

تا طلوع سرخ گل پرواز کرد

کاش می شد با نسیم شامگاه

برگ زرد یاسها زا زنگ کرد

کاش می شد با خزان قلبها

مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد

کاش می شد با محبت خانه ساخت

یک اطاقش را به مروارید داد

کاش می شد بر تمام مردمان

پیشوند نام انسان را گذاشت

کاش می شد با تمام حرفها

یک دریچه یه صفا را وا کنم

کاش می شد در نهایت راه عشق

ان گل گم گشته را پیدا کنم

دلتنگی

دلتنگی آمده تا بگوید به یادت هستم
اشکهایم جاری شده تا بگویم خیلی دوستت دارم
حس و حال مرا خودت میدانی ، آنچه که قلب مرا به این روز انداخته را  خودت میدانی
تو خودت میدانی چقدر برایم عزیزی ، خودت میدانی و اینگونه مثل من به عشق دیدنم مینشینی
در لحظه دیدارمان چه عاشقانه نگاه میکردی به چشمانم
وقتی فکر میکنم به آن لحظه نفس میگیرد این قلب خسته ام
وقتی فکر میکنم به تو را داشتن،با خود میگویم ای کاش که زودتر تو را داشتم
تو مرواریدی هستی پنهان در اعماق قلب زندگی ام
که زیبا کردی با حضورت زندگی مرا ، عاشقانه کرده ای صحنه بی پایان لحظه های تو را داشتن را
دلتنگی آمده تا بگوید همیشه در قلب منی
عشق تو در دلم غوغا کرده تا بگویم تا ابد مال منی
ناز نگاه تو ، هنوز برق نگاه زیبایت نرفته از روبروی چشمهایم
هنوز گرمی دستهایت ،گرم نگه داشته دستهایم را
هنوز احساس میکنم در کنارمی با اینکه تو آنجا مثل من به انتظار آمدن دوباره منی!
نفسهایم آمده تا بگوید به عشق تو است که زنده ام
احساسم آمده تا بگوید به عشق تو است که این شعر عاشقانه را برایت نوشته ام…

ببین چگونه

ببین چگونه مرا از خودم جدا کردند غریبه ها که مرا با تو آشنا کردند غریبه های عزیزی که از نهایت ذوق مرا به مستی چشم تو مبتلا کردند مرا به کوه نفس گیر عاشقی بردند و از بلندترین قله اش رها کردند هنوز چشم من از خواب صبح سنگین بود که از میان سیاهی مرا صدا کردند به پشت پنجره سبز و ساده ای بردند و پلک پنجره را رو به باغ وا کردند به چشم من گل روی تو را نشان دادند و در دلم هوس چیدنش بپا کردند خلاصه، کاش به فردا نمی کشید آن شب شبی که چشم مرا عاشق شما کردند

کسی را...

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش

می‌سازمش روی تصویر تو

و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش

تو هم کسی می‌خواهی، نمی‌یابیش

می‌سازی‌اش روی تصویر من

و من نیز با یک کلمه …

اصلا بیا چیز دیگری نسازیم

و تن به زیبایی ابهام بسپاریم

فراموش شویم در آن‌چه هست

روی چمن‌های هم دراز بکشیم

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم

بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید

برای ...

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬


دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…


و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !


شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛


میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود


فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم


احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم


چیزهایی مثل ِِ


آینده


رفتن


ماندن


حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..

بی تو بودن...

بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته


آسمان پر باران چشم هایم


بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه


بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد


وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟

گذشته

گذشته در چشمانم مانده است

عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است

چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی

صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم

که نفهمی هنوز هم دوستت دارم

میان ماندن..

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

در خویش

 در خویش خسته‌ام!تکرار می‌شود همه‌ی لحظه‌های درد 


دیگر ستاره‌های یخی نیز رفته‌اند  
 

ماه از درونِ شب به زمین فحش می‌دهد 


 تکرار می‌شود همه‌چیزی به رنگِ زرد 

بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکسته‌است 


از شاخه‌های درختی که کشته شد 

 

 “ تابوتِ مردنِ پرواز” زنده‌است
 

دیگر همیشگی شدنِ شعر مرده‌است

دوست دارم...

دوست دارم تا بگویم : مهربان
تا که هست دنیا و دل با من بمان

کاش می شد هیچ کس تنها نبود
کاش می شد دیدنت رویا نبود

گفته بودی با تو می مونم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای ما نبود

من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود

باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود

زندگی دفتری...

زندگی دفتری از خاطرهاست یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم پس بیایم باهم مهربونتر باشیم

  به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟ به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟ یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟ به چه مانند کنم؟؟؟

من در این

من در این مسلخ عشق

گرچه قربانی بی مهری یک بت شده ام

تو اگر بت شدی و من به پرستیدن تو خوو کردم
...
بت تو ساخته دست خودم بود

که سازنده بت

با همان قدرت سازندگی اش

تاب شکستن دارد

به که

به که گویم غم این قصهء ویرانی خویش

غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش

گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ازو

که شدم بندهء پا بسته و سودایی خویش

به کدامین گنه این گونه مجازات شدم

همه دم بنالم و سوزم زپشیمانی خویش

من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب

غزل چشم تو و قصهء نادانی خویش.....