کسی را...

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش

می‌سازمش روی تصویر تو

و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش

تو هم کسی می‌خواهی، نمی‌یابیش

می‌سازی‌اش روی تصویر من

و من نیز با یک کلمه …

اصلا بیا چیز دیگری نسازیم

و تن به زیبایی ابهام بسپاریم

فراموش شویم در آن‌چه هست

روی چمن‌های هم دراز بکشیم

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم

بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید

برای ...

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬


دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…


و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !


شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛


میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود


فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم


احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم


چیزهایی مثل ِِ


آینده


رفتن


ماندن


حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..

بی تو بودن...

بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته


آسمان پر باران چشم هایم


بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه


بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد


وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟

گذشته

گذشته در چشمانم مانده است

عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است

چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی

صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم

که نفهمی هنوز هم دوستت دارم

میان ماندن..

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

در خویش

 در خویش خسته‌ام!تکرار می‌شود همه‌ی لحظه‌های درد 


دیگر ستاره‌های یخی نیز رفته‌اند  
 

ماه از درونِ شب به زمین فحش می‌دهد 


 تکرار می‌شود همه‌چیزی به رنگِ زرد 

بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکسته‌است 


از شاخه‌های درختی که کشته شد 

 

 “ تابوتِ مردنِ پرواز” زنده‌است
 

دیگر همیشگی شدنِ شعر مرده‌است

دوست دارم...

دوست دارم تا بگویم : مهربان
تا که هست دنیا و دل با من بمان

کاش می شد هیچ کس تنها نبود
کاش می شد دیدنت رویا نبود

گفته بودی با تو می مونم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای ما نبود

من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود

باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود

زندگی دفتری...

زندگی دفتری از خاطرهاست یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم پس بیایم باهم مهربونتر باشیم

  به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟ به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟ یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟ به چه مانند کنم؟؟؟

من در این

من در این مسلخ عشق

گرچه قربانی بی مهری یک بت شده ام

تو اگر بت شدی و من به پرستیدن تو خوو کردم
...
بت تو ساخته دست خودم بود

که سازنده بت

با همان قدرت سازندگی اش

تاب شکستن دارد

به که

به که گویم غم این قصهء ویرانی خویش

غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش

گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ازو

که شدم بندهء پا بسته و سودایی خویش

به کدامین گنه این گونه مجازات شدم

همه دم بنالم و سوزم زپشیمانی خویش

من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب

غزل چشم تو و قصهء نادانی خویش.....

کاش دنیا ...

کاش دنیایی بود که در ان 

صدای شکستن قلبی هیچگاه شنیده نمی شد

طعم تلخ جدایی هرگز چشیده نمی شد

رنگ زشت خیانت هیچ وقت دیده نمی شد

دل بی گناه عاشقی از بی اعتنایی پژمرده نمی شد

عدالت و حق عشق واقعی زیر پا له نمی شد

مهر و محبت کسی با بی رحمی پس داده نمی شد

دست ردی بر سینه پر شوق خواستاری زده نمی شد

عشق در سیاه چالی ابدی زندانی نمی شد

بلبلانش فقط نغمه شادی می سراییدند

گلهایش بی خار و فقط بوی خوش مهر و محبت می دادند

قلبها شفافتر از اب زلال می بودند

دلها همگی مست از مهر و وفا خوش بودند

نازنین...

نازنین وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم 

میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟ 

مثه حس یه قناری که توی قفس می میره 

مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره 

مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره 

مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره 

مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره 

باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره 

مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد 

باباهه قول بده اما..نتونه واسش بگیره 

مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی 

مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه 

مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه 

بغض و گریه لباتو به هم می دوزه 

مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره 

مثه وقتی بگی اما بت بگن اما نداره

کاشکی...

کاشکی الان تو خواب بودم تو رویا  

یعنی میشه بیدار بشم خدایا؟ 

بیدارشم و ببینم اینا خوابه 

یا مثلا حباب روی آبه 

اما نه این تقدیر شوم منه 

مثل یه جغد شوم رو بوم منه 

انگار باید بسوزم وبسازم   

ای خدا جون مرامت و بنازم 

نمیدونم تا کی ادامه داره 

تا کی میخواد بلا واسم بباره 

تا کی باید هی الکی بخندم 

چشام و رو بدیها من ببندم 

همه بگن چه دختر شادیه 

خوش به حالش از زندگیش راضییه 

کا شکی دلم غصه پنهون نداشت 

جغد رو بوم خونمون جون نداشت

ببخش منو...

ببخش منو که باعث عذاب وجدانت شدم 

ببخش منو که بچگی کردم و خواهانت شدم 

ببخش که التماس من می لرزونه دل تو رو 

ببخش که میخوام بدونم هر لحظه ای حال تو رو 

تو رو خدا ببخش اگه غرورم و جا می ذارم 

وقتی که اسم تو میاد رو همه چی پا میذارم 

عزیز من ببخش اگه فراموشت نمی کنم 

ببخش که تو خیالمم حتی بوست نمی کنم 

ببخش که نیمه های شب فاصله رو داد میزنم 

ببخش که توی خوابمم اسمت و فریاد میزنم 

ببخش که دست من هنوز لایق دستات نشده 

راستی بدون که قلب من دلخور از حرفات نشده