من در خود شکستم

من شکستم در خود


من نشستم در خویش


لیک هرگز نگذشتم از پل


که ز رگهای رنگین تو بسته ست کنون


بر دو سوی رود آسودن


باورم کن نگذشتم از پل


غرق یکباره شدم


من فرو رفتم


در حرکت دستان تو


من فرو رفتم


در هر قدمت، در میدان


من نگفتم به ذوالاکتاف سلام


شانه ات بوسیدم


تا تو از اینهمه ناهمواری


به دیار پاکی راه بری


که در آن یکسانی پیروز ست

من شکستم در خود


من نشستم در خویش

تا بی نهایت

محبوب من
به نزد من آی! تا بین بلندیها قدم زنیم. برفها آب شده اند. زندگی از خوابگاهش برخاسته و به دره ها و سراشیب ها جریان یافته، با من روان شو تا ردپاهای بهار را در سبزه زارهای دور دست بجوییم
قبل تر ارتفاع فقط برایم ترس افتادن را به همراه داشت؛ بعدها فهمیدم که از هر ارتفاعی به طرز وحشتناکی میترسم.
ولی ببین امروز چطور بدون ترس اوج گرفتم و بالا رفتم! ببین چقدر خوشحالم! ببین چقدر شاد و سرخوش ترس را کنار گذاشتم و به پرواز در آمده ام
من امروز شجاعانه روی نوک قله ایستادم. میدانی که! تنها در کنار تو بودن برایم کافی ست. میدانی که! با تو تا آخر دنیا هم می‌آیم؛ هرکجا که باشد! کوله بار سفرم را هم بسته ام... ای عزیزترین! می آیی همسفرم شوی؟
ما آن قدر غربت زده ایم که وقت خداحافظی گریه میکنیم؛
ما هم مثل شاپرکها گاهی هوایی میشویم و تصمیم میگیرم تا بی نهایت برویم؛
ما آنقدر ساده ایم که همدیگر را باور میکنیم؛
ما آن قدر بیگناهیم که لحظه های شیشه ای پنجره را تا آغوش طی میکنیم؛
انتهای کلاممان بذر روییدن میکاریم و ما آن قدر باوفاییم که بلد نیستیم از هم جدا شویم 

 

گر تو پنداری

 

 

گر تو پنداری تو را لطف خدایی نیست, هست


بر سر خوبان عالم پادشایی نیست, هست


ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق


با جمال خاک پایت آشنایی نیست, هست


ور تو اندیشی که گاه گوهر اقشاندن ز لعل


از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست, هست


ور خیال آری که چون برداری از رخ زلف را


از تو قندیل فلک را روشنایی نیست, هست


ور چنان دانی تو را روز قیامت از خدای


از پی خون چو من عاشق جزایی نیست, هست


ور تو را دردل چنان آید که اندر نیکوان


خوی بد عهدی و رسم بیوفایی نیست, هست


ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز حزن


صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست, هست