لبخند که می زنم پیدایم می کنی
باران می بارد، تو از کنارم می گذری
فریاد نمی کشم که بازگردی
می دانم امشب این آسمان تاب ماه را ندارد
لبخند می زنم،
فراموش می کنم..
به هـمـان سـادگـی
کـه کـلاغ ِ سـالـخـورده
بـا نـخـستـین سـوت ِ قـطـار
سقـف واگـن مـتـروک را
تـرک می گـویــد
دل ،
دیـگــــر
در جـای خـود نیـسـت
بـه همـیـن ســادگـی
کـُجـا پـنـاه بـــرم ؟
دسـت هــای تـو دورنـد
و خـُدایـان
جـبـار تــر از هـمـیشـه
قـهـار تــر از هـمـیشـه
بـرنـشسـتـه انـد بـر سکـوی مـسخ بـاورهــا
خیـره سـری خـُدایـان را
چـگـونـه بـرتـابـم
وقـتـی تـو نـیـستـی
ای یـــار
ای پـنـاه همـیـشـه !
میان ابرها سیر میکنم
هر کدام را به شکلی میبینم
که دوست دارم
میگردم و دلخواهم را پیدا میکنم
میان آدمها اما
کاری از دست من ساخته نیست
خودشان شکل عوض میکنند
بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد …
بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم
بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم
بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود
بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد
بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت
مــرا بـبـخـش …
بپذیریم که سرنوشت تابع اندیشه های ماست
و
باور کنیم که خدا عاشق ماست
و
هیچ عاشقی معشوق خود را رنج نمیدهد
آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند
دسته خسته ای که تورا عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
فکر کن درد چه ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند
به چشمانه مهربانه تو می نویسم حکایت بی نهایت عشق را
تا بدانی که محبت و عشق را در چشمان تو آموختم و با تو آغاز کردم
به پاکی چشمانم قسم که تا ابد...
دوستت دارم..... !
گرمم از حرارت وجود تو، می خواهم به درگاهت سجده کنم
عاشقانه می پرستمت و صادقانه به گناهانم اعتراف می کنم
و به لطف و بخشش توامیدوارم
الهی به امید تو تنهای تنها...
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...
وسعت تنهائیم را حس نکرد...
در میان خنده های تلخ من...
گریه پنهانیم را حس نکرد...
در هجوم لحظه های بی کسی...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پایانیم را حس نکرد
وقتی باد می وزه شن ها جا به جا می شن
اما کویر همچنان کویر باقی می ماند و
این است افسانه ی جاودان عشق است
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت
من نباید چیزى باشم که تو میخواهى، من خودم را از خودم ساختهام.
منى که من از خود ساختهام، آمال من است.
و آنى که تو از من میسازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند، نه آرزوهایشان.
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى.
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که مرا میخواهى یا نه.
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى، همین گونه که هستم و من هم تو را.
میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم از تو.
چرا که ما هر دو انسانیم.
سرداران آبی
هوداران تیم محبوب استقلال
برد شیرین و پر گل برابر رقیب دیرینه گوارای وجود نازنینتان