میگن دلت گرفته

میگن دلت گرفته

بیا یه بار دیگه همه دنیام و بسوزون

میگن دلت گرفته

بیا غمات و با گرمی خنده هام بپوشون

میگن جونم و می خوای

تو که دارو ندارم و گرفتی خب اینم روش

میگن شدم اسیرت

تو رو خدا اسیرت و یه وقت نکن فراموش

با تموم بدی هایی که کردی باز می مونم

برای زندگی هر دو مون دل نگرونم

هنوز حرمت قولایی که دادیم سر جاشه

هنوز خونه قلب من هوای تو باهاشه

هنوزم قاب عکس تو روی دیوار خونست

به جون تو از اون روزی که رفتی دل دیوونست

هنوزم توی خونمون حریمت سر جاشه

نذاشتم کسی پا بذاره حرمتت بپاشه...

چرا هرشب ...

چرا هر شب تورو دارم؟

بدون اینکه حتی یک نفس از من جدا باشی

چرا تو جاده گم می شم؟

بدون اینکه حتی یک نفس پیدا شی

چرا از بی تو می ترسم

همش دستات و می گیرم

تو ماه و بردی از شب هام

من از بی ماه، می میرم

واسه چی...

تو هنوز توی عمق ترانه ها می

واسه چی...

واسه چی...

توی هر نفسم تو هنوز باهامی

واسه چی...

مگه نه اینکه دستام و ول کردی

نذاشتی با تو دنیام و بسازم...

تو را هر شب به این جاده ی تاریک و نمناک

واسه چی... می بازم؟

چرا این جاده می پیچه؟

همه اش سمت یه بی راهه

چرا من از تو جا موندم؟

چرا دنیا پر از راهه؟

چرا دستامو ول کردی؟

چرا خواستی که تنها شم؟

نمی بینی که عمر من

مثه یه قصه کوتاهه

مثه یه قصه کوتاهه...

خداوندا

خداوندا ، خداوندا تو هم یکبار عاشق شو

 و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود

 تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم

 سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود

 که از درد من و راز درون من خبر گردی

 تو هم چون من به رسوایی میان ده سمر گردی

وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن

چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد

و بعداز آن در آغوش رقیبی مست و بی پروا

تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت مارا

خداوندا تو هرگز نامه معشوقه ای خواندی

که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم

ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست

بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم

و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک

و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک

خداوندا ، تو یک شب تیشه مردانگی بردار

و از ریشه بر افکن این درخت
عشق و مستی را

و خواهی دید با محو کلام دوستت دارم

تو خواهی داد بر باد فنا بنیاد هستی را

وز آن پس هر دلی را کردی از
عشق بتی دلشاد

به او درس وفا هم در کنار
عشق خواهی داد

از پشت پنجره شب

از پشت پنجره شب به تو می اندیشم

 

به توئی که چون ستاره ای در زندگیم درخشیدی

 

و به روحم جلا بخشیدی

 

به توئی که فصل تازه ای از بودن را در دفتر زندگی ام ورق زدی

 

و دریچه ای از صداقت و نجابت را بر من گشودی

 

به تو می اندیشم که لحظه لحظه هایم را با یادت رنگین ساختی

 

و نقش یادت را در قلبم جا دادی...

به تو می اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان!

تو بیا

تو بمان با من . تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو. به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از این موی بلند

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

من زیر باران نشسته ام

من زیر باران نشسته ام


و انتظار تو را می کشم


چتر روی سرم نیست


می خواهم قدم هایت را ، با تعداد قطره های باران شماره کنم


تو قبل از پایان باران میرسی یا باران قبل از آمدن تو به پایان می رسد؟!


مرا که ملالی نیست


حتی اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم


نه از بوی یاس باران خورده خسته می شوم


نه از خاکی که باران ، غبار را از آن ربوده است...


هر وقت چلچله برایت نغمه ی دلتنگی خواند


و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا


من تا آخرین فصل باران منتظرت می مانم...

واژه های ساده

وقتی می گویم دوستت دارم 

شاید تصور کنی تنها چند واژه ی ساده را در کنار هم گذاشته ام 

و جمله ای را بیان کرده ام

اما...این تنها یک جمله نیست !

دنیای لبریز از رویا های سبز و سرخ !

همین جمله کوتاه !

آری همین چند واژه خود کتابیست سر شار از معنا !

دوستت دارم یعنی بی حضور تو زندگی برایم بی معناست

بی تو دنیای من به سردی می گراید و چشمانم پراشک میگردد !

دوستت دارم یعنی قلب من منزلگاه توست 

و وجودم سرزمینی که تخت پادشاهی را تنها لایق تو می دانم

سالها رفت

سالها رفت و هنوز


یک نفر نیست بپرسد از من


که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟


صبح تا نیمه ی شب منتظری


همه جا می نگری


گاه با ماه سخن می گویی


گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی


راستی گمشده ات کیست؟


کجاست؟


صدفی در دریا است؟


نوری از روزنه فرداهاست


یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

خدا

وقتی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش

چی می شه که وقت نداشت به ما برکت بده

 چرا که دیروزها وقت نکردیم از او تشکر کنیم

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد

 چون امروز اطاعت اش نکردیم        

چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم

مطمئن باش حرفها هر چند تکراری باشد یکی هست که به آنها گوش می دهد

آن کسی نیست جز خدا

 

 

لبخند

لبخند که می زنم پیدایم می کنی

باران می بارد، تو از کنارم می گذری

فریاد نمی کشم که بازگردی

می دانم امشب این آسمان تاب ماه را ندارد

لبخند می زنم،

فراموش می کنم..

به همان سادگی

به هـمـان سـادگـی

کـه کـلاغ ِ سـالـخـورده

بـا نـخـستـین سـوت ِ قـطـار

سقـف واگـن مـتـروک را

تـرک می گـویــد

دل ،

دیـگــــر

در جـای خـود نیـسـت

بـه همـیـن ســادگـی

کجا پناه برم

کـُجـا پـنـاه بـــرم ؟

دسـت هــای تـو دورنـد

و خـُدایـان

جـبـار تــر از هـمـیشـه

قـهـار تــر از هـمـیشـه

بـرنـشسـتـه انـد بـر سکـوی مـسخ بـاورهــا

خیـره سـری خـُدایـان را

چـگـونـه بـرتـابـم

وقـتـی تـو نـیـستـی

ای یـــار

ای پـنـاه همـیـشـه !

میان ابرها

میان ابرها سیر می‌کنم

هر کدام را به شکلی می‌بینم

که دوست دارم

می‌گردم و دلخواهم را پیدا می‌کنم

میان آدم‌ها اما

کاری از دست من ساخته نیست

خودشان شکل عوض می‌کنند

بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد …

بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم

بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم

بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود

بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد

بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت

مــرا بـبـخـش …

سرنوشت

بپذیریم که سرنوشت تابع اندیشه های ماست

و

باور کنیم که خدا عاشق ماست

و

هیچ عاشقی معشوق خود را رنج نمیدهد